کرشمه
دانش را بجویید که آن رشته میان شما وخداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
185598
بازدیدهای امروز وبلاگ
35
بازدیدهای دیروز وبلاگ
18
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
کرشمه
لوگوی وبلاگ
کرشمه
فهرست موضوعی یادداشت ها
باید که جنان درب دگر داشته باشد : باب الحسین (ع) .
بایگانی
بهمن 85
اسفند85
فاطمیه
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد86
تیر86
مرداد86
شهریور86
مهر86
آبان86
آذر86
دی86
فروردین و اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
مرداد تا آذر 87
محرم و صفر 87
یه سری نوشته هام
محرم88
اسفند88وفروردین 89
فاطمیه اول89
فاطمیه دوم 89 و بعدش
آخرین آرشیو
اوقات شرعی
لینک دوستان

آقا داداش
به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد
کنکور زندگی
کربلای6
شهید امر به معروف
من و گل نرگس
ساعت شنی
ماییم و نوای بینوایی
بادبادک باز
دل ریخته
آن ها
از سینما
انجمن جوات های دانشگاه مفید
کلک مشکین
که گرم سر برود مهر تو از جان نرود
طوفان واژه ها
چریک
هیئت جنت الرضا علیه السلام
سرباز صفر جنگ نرم
آب

لوگوی دوستان






موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن به بها نه ا ی ... سه شنبه 86 تیر 26  ساعت 12:2 صبح

وهیچ کس نمی داند 

                                            

                                     نام آن کبوتر دل شکسته غمگین 

                    

     که از قلبها گریخته

                                                                                                            

                                              ایمان است. . .                                              


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن مادر پنج شنبه 86 تیر 14  ساعت 9:47 عصر

 

 

 

  دختر فکر بکر من، غنچه لب چو واکند
از نمکین کلام خود، حق نمک عدا کند

بلبل نطق من به یک نغمه عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دایره وجود را جنت دل گشا کند

شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و جسد
شاهد معنی من ار جلوه دلربا کند

نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند

وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند

ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیده نسا کند

مطلع نور ایزدی مبدا فیض سرمدی
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند

بسمله صحیفه عدل و کمال معرفت
بلکه گهی تجلی از نقطه تحت با کند

لیله قدر اولیا نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علی کند

بضعه سید بشر ام ائمه غرر
کیست جز او مه همسری با شه لا فتی کند

مفتقرا متاب رو از در او به هیچ سو
زان که مس وجود را فضه تو طلا کند

کمپانی


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن بشنو ید ... یکشنبه 86 خرداد 27  ساعت 12:54 عصر

 

 

 من زینبم اکنون چند روزی است که از حادثه مسجد می گذرد. برای آخرین اتمام حجت و این که مبادا هیچ گونه بهانه ای بیاورند که ما ندانستیم و نمی خواستیم  ، چنین شود :

مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک رفت و با او احتجاجی سخت نمود، آنچنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشته ای باز پس دهد، و مادرم همراه با سند فدک و دست در دست برادرم از نزد او خارج شد ، اما : هنوز چیزی از راه نیامده بود که غاصب دوم از مقابل نمایان شده بود
اینها را من بعدا فهمیدم ...

او آمده بود گویا این بار نیز از سوی خود ابوبکر ماموریتی داشت. چون از مادرم سؤال نموده بود از کجا می آیی ؟ واین سؤال هیچ معنایی ندارد مگر اینکه او سابقه ای از قضیه داشته باشد ، مادرم گفته بود از خانه ی ابوبکر می آیم و از باستانی فدکم ...

عمر سند نوشته شده ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت باید این سند را می گرفت آنچنان ... !
نمی دانم بگویم یا نه ؟ ولی بگذار بگویم . بگذار بنالم و همه عالم بشنوند . پس با اینکه از عمق وجودم می سوزم فریاد می زنم : آنچنان به صورت مادرم سیلی زده بود که مادرم به یک طرف افتاده بود و سند فدک به سوی دیگر و برادرم حسن آنطرف و گوشواره مادرم آن سوی تر ...

و این بابای مظلومم علی است که از پشت در مرتب سر می کشد و انتظار بازگشت مادرم را دارد  نمی دانم ...
حتما برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود . مادرم ، چون از راه می رسد از ماجرای کوچه و دیگر قضایا ، هیچ نمی گوید ...
تنها سؤال می کند که چرا پدرمان اینگونه زانوی غم بغل نموده و حقش آنگونه غصب می شود، آخر تا این حد صبر و تحمل و دست نگهداری ...؟!
خوب به یاد دارم مادرم که از راه رسید چادرش خاکی بود و از آن روز به بعد همیشه از ما کودکانش و پدرمان روی خود را می پوشاند و دیگر مادرمان زمین گیرشد . آری ، فدک اینگونه رفت و دل مادرمان شکست ...

 

و اما روز آخر فاطمه(س) ...

 

امروز آخرین روز زندگانی من است ، دیشب پدرم را در خواب دیدم و از بلاها و ظلم دشمنان دین برایش گفتم و او بشارت داد دیگر به همین زودی نزدش خواهم رفت ، آری امروز آخرین روز زندگانی من است و فردا اولین روز یتیمی فرزندانم ، آنها را صدا می کنم ، شستشویشان می دهم و شانه به سرشان می زنم و نگاه به چهره مظلومشان و فکر فردایشان امانم را می برد ولی به زحمت لبخند می زنم و به سختی دستم را بالا می آورم و آنها خوشحالند از اینکه حال مادرشان کمی بهبود یافته ، نوازش کودکانم که تمام می شود کم کم باید خود را برای رفتن آماده کنم ،به اسماء می گویم آب بیاورد و با آن وضو می گیرم و لباس نماز خود را به تن می کنم ولی باز هم فرزندانم ! آنها که هیچ گونه تحمل رفتن مرا ندارند ، آنها را روانه می کنم تا به بهانه دعایی برای من بر سر قبر جدشان بروند و خود در اتاقی برای خلاصی از این دنیا و مردم این شهر می آسایم  و به اسماء می گویم سوره یس بخواند ، تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند ، اگر جواب دادم که هیچ و گرنه بداند که...

دیگر زینب چهار ساله ام باید خانه داری کند و با غم یتیمی بسازد ...

 

زینب اسیر درده ، می گرده ، یه خلوتی پیدا کنه

یه گوشه ای بشینه ، با ماتم ، یاد از غریبی ها کنه

  


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن مظلوم ترین ... شنبه 86 خرداد 12  ساعت 10:55 صبح

 

 

 دل من حقیر پر تقصیر را با غربت بقیع چه قرابتی است ؟

 

یا علی جان دفن قرآن می کنی وای از دلت

ماه را در خاک پنهان می کنی وای از دلت

چشمه خورشید تو ساکن به قاب قبر شد

آسمانها را پریشان می کنی وای از دلت

چون که دست آشنای یار گردد آشکار

شرم از ختم رسولان می کنی وای از دلت

وای اگر از نبش قبرش حرفی آید در میان

با لب تیغت چه طوفان می کنی وای از دلت

بازویی با خویش گفتی و شنیدی یا علی

شستشوی یاس بی جان می کنی وای از دلت

در بر خاکستر پروانه ای شمع سحر

خاک او را اشک باران می کنی وای از دلت

بعد از این هر شب برای هدیه روحی بلند

تا سحرها ختم قرآن می کنی وای از دلت


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن گل تاب فشار در و دیوار ندارد ... پنج شنبه 86 خرداد 10  ساعت 12:38 عصر

 

 

 

مردم به سراغ همسرم علی نیامدند ، آخر مگر نه این است که او خلیفه پیامبر است و امیر مؤمنان ؟ امروز چند روز است که پدرم از دنیا رفته و من جز چند تن را درون خانه مان نمی بینم ، لا اقل برای تسلای ما هم شده باید می آمدند ...

نا گهان صدای در بلند شد و پشت در نیز آن نواهایی که هیچ به تسلیت گفتن نمی ماند !  من پشت در می روم و می شنوم که قنفذ همراه عده ای می گوید : به علی بگویید به مسجد بیاید و با خلیفه رسول الله بیعت کند ، واقعا شنیدنی است ! ابوبکر که بوده که حال بیاید و جانشین پدرم شود ؟
در را باز نکردم ...

دوباره صدای در بلند شد ، باز همان کس و باز همان حرفها ، عجب بی حیایی ، این قدر خود فروختگی و بی شرمی !
در را باز نکردم ...

ناگهان ، نعره ای در فضا پیچید که : در را باز کن و الا خانه را با اهلش به آتش می کشم ...
و اکنون دسته های هیزم است که مردم می آورندو در پای در ریخته می شود، گویی دین دارد از بین می رود که این قدر غیرت نشان می دهند!
هر کس هیزم بیشتر بیاورد فردا منصبش بالاتر است ...

شعله آتش از لا به لای در نمایان می شود ، حالا نیمی از در سوخته ...
پس دو دستم را به دو گوشه در می گذارم و با تمام قدرت آنرا فشار می دهم ، لهیب آتش به صورتم می خورد و حرارتش را حس می کنم ...
هر چه می خواهد بشود ...

ناگهان عمر با پایش به شدت به در می کوبد ، در از جایش کنده می شودو به روی من می افتدو من نقش بر زمین می شوم ...
مردم گویی کشوری را فتح کرده اند و همه به درون خانه هجوم می آورند و من پشت در افتاده ام و فضه به دور من می گردد ...

طفلی که در رحم داشتم از بین رفت و حسرت دیدارش به دلم ماند ولی اوج مصیبت من چهره همسر مظلومم علی است .
فراق بابا ، آنچنان پدری ، رو گردانی مردم ، و از همه مهمتر  غصب خلافت و حالا هم اینگونه حرمت شکنی و حریم سوزی و سپس اینگونه درد سینه و پهلو و سقط جنین ...

به خدا نخواهم گذاشت  امیر المؤمنین را به مسجد ببرند آن هم آنچنان : بدون عمامه و با پای برهنه ... ! !

چهل مرد بودند که علی را می کشیدند پس من هم کمر بند او را گرفتم و به قوت تمام کشیدم ...

قنفذ ! چرا دست فاطمه را کوتاه نمی کنی ؟ من زمانی در تمام وجودم درد را حس نمودم ، دردی که از تازیانه قنفذ که به دور بازویم پیچیده بود ، تمام بدنم را لرزاند و من بیهوش روی زمین افتادم .

وقتی چشم باز نمودم همه رفته بودند ، سراسیمه از فضه سراغ علی را گرفتم که گفت بردندش ، درنگ نکردم وبه سوی مسجد شتافتم ...


  نظرات شما  ( )

<   <<   16   17   18   19   20      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خداحافظی ...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ