نام تو..
سحرگاه
چشم مي گشايم از خواب
در شهر باران
مي زنند ، با سرانگشت انتظار
بر شيشه ي پنجره ي منتظرم
همهمه ي ناآرام قطرات باران
كنار مي زنم
پرده ي سرخ اتاق را
چشم مي دوزم
بر ابري مه آلود آسمان
مي گيرد دست افكار مرا
دستان هميشه سبز سرو
مي برد مرا
به سوي باغچه ي صداقت معصوم گل هاي زرد
مي روم با او
دل مي سپارم ، به باران
خيس مي شود
پيكر گل واژه هاي صميميت
در آن هنگام كه مي افتد به زير پايم
از شاخه ي خميده بر ديوار خانه
“ گلبرگ اقاقيا “
ناگهان مي شود تصوير
ميان واژه هاي شبگير
صداي عاشقانه ي ضمير
ناشكيبا و مضطرب
فرياد مي زنم نام تو را …
از صداي بي صداي من
در هم مي آميزد
پهنه ي زمين و آسمان
ابرهاي بهاري
در آسمان گرفته ي آرزوي من
همراه با غرش رعدي سهمگين
به فرياد مي نشينند
تكرار مكرر نام تو را …
من شرمسار از غريو بانگي چنين غماز
سر در گريبان نهاده
گم مي شوم
در غبار كوچه هاي مه آلود نياز
و كسي نيست تا بزدايد ، تيرگي ام
رعب رسوايي دلشدگي ام
كسي نيست تا بگويد مرا
كجاست ، ماواي گيسوان خيس احساس من ؟
گم شده است در كدامين نقطه
از اين افق خاكستري اهرمن ؟
سرگردان ، ميان بستر سنگي قلب توست
يا استوار ، در آغوش آهنين وفاي من
كسي نيست تا بگويد
هيچكس نيست
من چون هميشه تنهايم …
مهتاب قدياني