مردم به سراغ همسرم علی نیامدند ، آخر مگر نه این است که او خلیفه پیامبر است و امیر مؤمنان ؟ امروز چند روز است که پدرم از دنیا رفته و من جز چند تن را درون خانه مان نمی بینم ، لا اقل برای تسلای ما هم شده باید می آمدند ...
نا گهان صدای در بلند شد و پشت در نیز آن نواهایی که هیچ به تسلیت گفتن نمی ماند ! من پشت در می روم و می شنوم که قنفذ همراه عده ای می گوید : به علی بگویید به مسجد بیاید و با خلیفه رسول الله بیعت کند ، واقعا شنیدنی است ! ابوبکر که بوده که حال بیاید و جانشین پدرم شود ؟ در را باز نکردم ...
دوباره صدای در بلند شد ، باز همان کس و باز همان حرفها ، عجب بی حیایی ، این قدر خود فروختگی و بی شرمی ! در را باز نکردم ...
ناگهان ، نعره ای در فضا پیچید که : در را باز کن و الا خانه را با اهلش به آتش می کشم ... و اکنون دسته های هیزم است که مردم می آورندو در پای در ریخته می شود، گویی دین دارد از بین می رود که این قدر غیرت نشان می دهند! هر کس هیزم بیشتر بیاورد فردا منصبش بالاتر است ...
شعله آتش از لا به لای در نمایان می شود ، حالا نیمی از در سوخته ... پس دو دستم را به دو گوشه در می گذارم و با تمام قدرت آنرا فشار می دهم ، لهیب آتش به صورتم می خورد و حرارتش را حس می کنم ... هر چه می خواهد بشود ...
در از جایش کنده می شودو به روی من می افتدو من نقش بر زمین می شوم ... مردم گویی کشوری را فتح کرده اند و همه به درون خانه هجوم می آورند و من پشت در افتاده ام و فضه به دور من می گردد ...
طفلی که در رحم داشتم از بین رفت و حسرت دیدارش به دلم ماند ولی اوج مصیبت من چهره همسر مظلومم علی است . فراق بابا ، آنچنان پدری ، رو گردانی مردم ، و از همه مهمتر غصب خلافت و حالا هم اینگونه حرمت شکنی و حریم سوزی و سپس اینگونه درد سینه و پهلو ...
به خدا نخواهم گذاشت امیر المؤمنین را به مسجد ببرند آن هم آنچنان : بدون عمامه و با پای برهنه ... ! !
چهل مرد بودند که علی را می کشیدند پس من هم کمر بند او را گرفتم و به قوت تمام کشیدم ...
قنفذ ! چرا دست فاطمه را کوتاه نمی کنی ؟ و من بیهوش روی زمین افتادم .
وقتی چشم باز نمودم همه رفته بودند ، سراسیمه از فضه سراغ علی را گرفتم که گفت بردندش ، درنگ نکردم وبه سوی مسجد شتافتم ...
|