دختر فکر بکر من، غنچه لب چو واکند از نمکین کلام خود، حق نمک عدا کند
بلبل نطق من به یک نغمه عاشقانه ای گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی دایره وجود را جنت دل گشا کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و جسد شاهد معنی من ار جلوه دلربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند
ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد تا که ثنای حضرت سیده نسا کند
مطلع نور ایزدی مبدا فیض سرمدی جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند
بسمله صحیفه عدل و کمال معرفت بلکه گهی تجلی از نقطه تحت با کند
لیله قدر اولیا نور نهار اصفیا صبح جمال او طلوع از افق علی کند
بضعه سید بشر ام ائمه غرر کیست جز او مه همسری با شه لا فتی کند
مفتقرا متاب رو از در او به هیچ سو زان که مس وجود را فضه تو طلا کند
کمپانی
|