سلام
خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابديت عظيم و بي پايان ملكوتش بي كس ! و در آفرينش پهناورش بيگانه . مي جست و نمي يافت.
آفريده هايش او را نمي توانستند ديد ، نمي توانستند فهميد ، مي پرستيدندش ، اما نمي شناختندش و خدا چشم به راه ( آشنا) بود .
پيكر تراش هنرمند و بزرگي كه در ميان انبوه مجسمه هاي گونه گونه اش غريب مانده بود .
در جمعيت چهره هاي سنگ و سرد ، تنها نفس مي كشيد .
كسي( نمي خواست) ، كسي (نمي ديد) ، كسي (عصيان نمي كرد) كسي عشق نمي ورزيد ، كسي نيازمند نبود ، كسي درد نداشت ... و ...
و خداوند خدا ، براي حرف هايش ، باز هم مخاطبي نيافت !
هيچ كس او را نمي شناخت ، هيچ كس با او ( انس ) نمي توانست بست ...
انسان را آفريد !
اما انسان با او چه كرد ؟؟؟ !!! ؟؟؟ !!!
نمي دانم !!!
هماره ...