پدر گفت :
آقا !
آقا جان !
یگانه ی من !
مظلوم ترین !
تنهاترین ! ...
تو خود خوب می دانی که من ، عاشق دل شکسته ی تو ، با خود عهد کرده بودم که زندگی ام را ، تمام زندگی ام را ... آری همه و همه ی آن را ، وقف تو کنم ...
و چرا نه ؟!
چرا ، چنین نکنم ؟ در حالی که می دانم ، به یقین میدانم که تو دریا دل من هر روز و همه شب ،لحظاتی از زندگی گران بار خویش را به یاد من بوده ای و برای من، این موجود کوچک سراپا تقصیر ،دست به دعا برداشته ای
و چه زلال
ای زلال ترین !
اشک ریخته ای ؛
اشکی برای من ...
اشک تو برای من ...
اشکی برای سبک شدن کوله بار گناه من ...!
آه ... ای خدای من !
پس اگر تمام زندگی خویش را و لحظه به لحظه ی آن را وقف تو کنم ، هنوز هم هیج نکرده ام و هنوز هم در خم ابتدایی ترین کوچه ی عشق تو مانده ام ...
من عهد کرده بودم ؛
با خود و با خدای خویش ، که لحظات زندگی ام را به یاد تو گره بزنم...
و اکنون ، اکنون که زندگی ام به اندازه ی پنجاه و چهار سال خزان زده است سر به زیرم ، شرمگین ام ؛
از این که نتوانسته ام آن چنان که باید و آن سان که شاید به عهد خویش وفا کنم ...
که به خدا سخت زمانه ای شده است برای عاشقان تو ...
اینک ای دریادل ترین !
... می خواهم به سان مورچه ای که به اندازه ی توان خویش ، تحفه ای برای سلیمان می برد ، هدیه ای به بارگاه تو تقدیم کنم
... و می دانم که سرزنش ام نخواهی کرد ؛ از این که هدیه ام کوچک است ... در برابر عظمت تو .
اکنون به لطف و مهربانی خویش ،
هدیه ی مرا بپذیر ...
فرزند جوان مرا بپذیر ...
فرزندی که قلبش را با محبت تو آشنا کرده ام و شهد شیرین تر از عسل مهرت را ، نه جرعه جرعه که دریا دریا ، در کام جانش ریخته ام ...
وبگذار تا فدایی تو باشد ؛
فدا شود به راه تو ،
که همه چیز من ای
و همه ی هستی او ...
ای تمام سرمایه ی زندگانی من ...
ای نهایت سراسر آرزوهای من ...
ای محبوب آسمانی من ...
مهدی !
|