سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  کرشمه
درِ دانش را استوار کنید که در آن شکیبایی است . [عیسی علیه السلام]
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
183126
بازدیدهای امروز وبلاگ
25
بازدیدهای دیروز وبلاگ
22
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
کرشمه
لوگوی وبلاگ
کرشمه
فهرست موضوعی یادداشت ها
باید که جنان درب دگر داشته باشد : باب الحسین (ع) .
بایگانی
بهمن 85
اسفند85
فاطمیه
فروردین 86
اردیبهشت 86
خرداد86
تیر86
مرداد86
شهریور86
مهر86
آبان86
آذر86
دی86
فروردین و اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87
مرداد 87
مرداد تا آذر 87
محرم و صفر 87
یه سری نوشته هام
محرم88
اسفند88وفروردین 89
فاطمیه اول89
فاطمیه دوم 89 و بعدش
آخرین آرشیو
اوقات شرعی
لینک دوستان

آقا داداش
به نام او که زندگی از او رنگ می گیرد
کنکور زندگی
کربلای6
شهید امر به معروف
من و گل نرگس
ساعت شنی
ماییم و نوای بینوایی
بادبادک باز
دل ریخته
آن ها
از سینما
انجمن جوات های دانشگاه مفید
کلک مشکین
که گرم سر برود مهر تو از جان نرود
طوفان واژه ها
چریک
هیئت جنت الرضا علیه السلام
سرباز صفر جنگ نرم
آب

لوگوی دوستان






موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   رسول مست کنعانی  

عنوان متن روضه ... شنبه 89 اردیبهشت 4  ساعت 2:8 عصر

 

 

 

مردم به سراغ همسرم علی نیامدند ، آخر مگر نه این است که او خلیفه پیامبر است و امیر مؤمنان ؟ امروز چند روز است که پدرم از دنیا رفته و من جز چند تن را درون خانه مان نمی بینم ، لا اقل برای تسلای ما هم شده باید می آمدند ...

نا گهان صدای در بلند شد و پشت در نیز آن نواهایی که هیچ به تسلیت گفتن نمی ماند !  من پشت در می روم و می شنوم که قنفذ همراه عده ای می گوید : به علی بگویید به مسجد بیاید و با خلیفه رسول الله بیعت کند ، واقعا شنیدنی است ! ابوبکر که بوده که حال بیاید و جانشین پدرم شود ؟
در را باز نکردم ...

دوباره صدای در بلند شد ، باز همان کس و باز همان حرفها ، عجب بی حیایی ، این قدر خود فروختگی و بی شرمی !
در را باز نکردم ...

ناگهان ، نعره ای در فضا پیچید که : در را باز کن و الا خانه را با اهلش به آتش می کشم ...
و اکنون دسته های هیزم است که مردم می آورندو در پای در ریخته می شود، گویی دین دارد از بین می رود که این قدر غیرت نشان می دهند!
هر کس هیزم بیشتر بیاورد فردا منصبش بالاتر است ...

شعله آتش از لا به لای در نمایان می شود ، حالا نیمی از در سوخته ...
پس دو دستم را به دو گوشه در می گذارم و با تمام قدرت آنرا فشار می دهم ، لهیب آتش به صورتم می خورد و حرارتش را حس می کنم ...
هر چه می خواهد بشود ...

 در از جایش کنده می شودو به روی من می افتدو من نقش بر زمین می شوم ...
مردم گویی کشوری را فتح کرده اند و همه به درون خانه هجوم می آورند و من پشت در افتاده ام و فضه به دور من می گردد ...

طفلی که در رحم داشتم از بین رفت و حسرت دیدارش به دلم ماند ولی اوج مصیبت من چهره همسر مظلومم علی است .
فراق بابا ، آنچنان پدری ، رو گردانی مردم ، و از همه مهمتر  غصب خلافت و حالا هم اینگونه حرمت شکنی و حریم سوزی و سپس اینگونه درد سینه و پهلو ...

به خدا نخواهم گذاشت  امیر المؤمنین را به مسجد ببرند آن هم آنچنان : بدون عمامه و با پای برهنه ... ! !

چهل مرد بودند که علی را می کشیدند پس من هم کمر بند او را گرفتم و به قوت تمام کشیدم ...

قنفذ ! چرا دست فاطمه را کوتاه نمی کنی ؟  و من بیهوش روی زمین افتادم .

وقتی چشم باز نمودم همه رفته بودند ، سراسیمه از فضه سراغ علی را گرفتم که گفت بردندش ، درنگ نکردم وبه سوی مسجد شتافتم ...


  نظرات شما  ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خداحافظی ...
[عناوین آرشیوشده]


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ