من زینبم اکنون چند روزی است که از حادثه مسجد می گذرد. برای آخرین اتمام حجت و این که مبادا هیچ گونه بهانه ای بیاورند که ما ندانستیم و نمی خواستیم ، چنین شود :
مادرم همراه برادرم حسن نزد غاصب فدک رفت و با او احتجاجی سخت نمود، آنچنان سخن گفت که او مجبور شد فدک را به صورت نوشته ای باز پس دهد، و مادرم همراه با سند فدک و دست در دست برادرم از نزد او خارج شد ، اما : هنوز چیزی از راه نیامده بود که غاصب دوم از مقابل نمایان شده بود اینها را من بعدا فهمیدم ...
او آمده بود گویا این بار نیز از سوی خود ابوبکر ماموریتی داشت. چون از مادرم سؤال نموده بود از کجا می آیی ؟ واین سؤال هیچ معنایی ندارد مگر اینکه او سابقه ای از قضیه داشته باشد ، مادرم گفته بود از خانه ی ابوبکر می آیم و از باستانی فدکم ...
عمر سند نوشته شده ابوبکر را خواسته که مادرم نداده بود و او چون به هر صورت باید این سند را می گرفت آنچنان ... ! نمی دانم بگویم یا نه ؟ ولی بگذار بگویم . بگذار بنالم و همه عالم بشنوند . پس با اینکه از عمق وجودم می سوزم فریاد می زنم : آنچنان به صورت مادرم سیلی زده بود که مادرم به یک طرف افتاده بود و سند فدک به سوی دیگر و برادرم حسن آنطرف و گوشواره مادرم آن سوی تر ...
و این بابای مظلومم علی است که از پشت در مرتب سر می کشد و انتظار بازگشت مادرم را دارد نمی دانم ... حتما برادرم حسن مادرم را به خانه رسانده بود . مادرم ، چون از راه می رسد از ماجرای کوچه و دیگر قضایا ، هیچ نمی گوید ... تنها سؤال می کند که چرا پدرمان اینگونه زانوی غم بغل نموده و حقش آنگونه غصب می شود، آخر تا این حد صبر و تحمل و دست نگهداری ...؟! خوب به یاد دارم مادرم که از راه رسید چادرش خاکی بود و از آن روز به بعد همیشه از ما کودکانش و پدرمان روی خود را می پوشاند و دیگر مادرمان زمین گیرشد . آری ، فدک اینگونه رفت و دل مادرمان شکست ...
و اما روز آخر فاطمه(س) ...
امروز آخرین روز زندگانی من است ، دیشب پدرم را در خواب دیدم و از بلاها و ظلم دشمنان دین برایش گفتم و او بشارت داد دیگر به همین زودی نزدش خواهم رفت ، آری امروز آخرین روز زندگانی من است و فردا اولین روز یتیمی فرزندانم ، آنها را صدا می کنم ، شستشویشان می دهم و شانه به سرشان می زنم و نگاه به چهره مظلومشان و فکر فردایشان امانم را می برد ولی به زحمت لبخند می زنم و به سختی دستم را بالا می آورم و آنها خوشحالند از اینکه حال مادرشان کمی بهبود یافته ، نوازش کودکانم که تمام می شود کم کم باید خود را برای رفتن آماده کنم ،به اسماء می گویم آب بیاورد و با آن وضو می گیرم و لباس نماز خود را به تن می کنم ولی باز هم فرزندانم ! آنها که هیچ گونه تحمل رفتن مرا ندارند ، آنها را روانه می کنم تا به بهانه دعایی برای من بر سر قبر جدشان بروند و خود در اتاقی برای خلاصی از این دنیا و مردم این شهر می آسایم و به اسماء می گویم سوره یس بخواند ، تلاوتش که تمام شد مرا صدا بزند ، اگر جواب دادم که هیچ و گرنه بداند که...
دیگر زینب چهار ساله ام باید خانه داری کند و با غم یتیمی بسازد ...
زینب اسیر درده ، می گرده ، یه خلوتی پیدا کنه
یه گوشه ای بشینه ، با ماتم ، یاد از غریبی ها کنه
|